سیب سبز

سیب سبز

حرفی نیست جز اینکه برای دیدن روی ماه خدا آمده ایم...دروازه ی شهادت نداریم! تنها معبری تنگ مانده... لکن دل را باید صاف کرد...باور کن با همین جنگ نرم می شود روی ماه خدا را بوسید.

آخرین مطالب

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلنوشته» ثبت شده است

  • ۰
  • ۱

مقصد کجاست؟

به قدر زق زق زدن نوک انگشتان پا، پیاده روی کردیم.من و تنهایی،با جیب های خالی مان. البته تنهایی ام جیب ندارد. تنهایی ام هوس سیگار کرده بود، از آن بهمن های سفیدِ پایه کوتاه؛ و من که سیگار نمی کشیدم پیشنهاد به ادامه حرکت دادم تا حداقل قبل از رسیدن طوفان به مقصد رسیده باشیم.

مقصد کجاست؟ نمیدانم ؛ شاید #مقصد همین رفتن است، همین گذشتن و گذرکردن...

میرفتیم و هوا به غایت سرد بود و یخناک. به قدری سرد که حتی سگ هم پر نمیزد چه برسد به آدمیزاد. البته من آدمیزاد بودم ولی تنهایی ام نه... تنهایی ام می توانست به #ماه پربزند

ماه همان شیئ آسمانی سفید پررنگ! است که امشب کامل بود؛ تنهایی ام میتوانست به ماه پر بزند ولی اگر پر میزد من تنهاتر میشدم پس ماند و دوباره هوس #سیگار کرد.از همان بهمن های سفید پایه کوتاه...
در کوچه پس کوچه های تاریک و غمگین و سیاه و سفید دهه ی 50 بودیم و قدم میزدیم، از آن کوچه هایی که تیربرق های چوبی داشتند و نوری بیجان. کوچه های پیر و خسته و تنها... کاش قبل از #طوفان به مقصد میرسیدیم #مقصد کجاست؟!
 
  • کرامت حسنی
  • ۱
  • ۰

به یک نقطه ی عطف در زندگی نیازمندم
نقطه ای عطفی که دستم را بگیرد و از مینیمم نسبی یا چه بسا مطلق زندگی ام بالا بکشد
اکیدا صعودی بودنم را آرزوست...

  • کرامت حسنی
  • ۲
  • ۰

ساعت 8 صبح امتحان ریاضی داشتم.مثل همیشه سوالات آسون رو بلد بودم و حوصله ی حل تمرینات سخت رو هم نداشتم.جزوه ی درسی امتحان بعدیم رو که پس فردا بود باز کردم و  شروع به خوندن کردم ، اما به اولین تمرین سخت که رسیدم گذاشتمش روی تخت.

بلند شدم و چرخی دور ضریح امامزاده زدم و مثل همیشه سر به هوا و عقب عقب خارج شدم.همیشه آیینه کاری های سقف گنبدی امامزاده رو دوست داشتم هرچند که اون چندتیکه آینه ی کنده شده از گوشه ی سقف بدجور توی چشمم میزد.از قفسه ی کتابی که جلوی درب ورودی امامزاده بود کتابی برداشتم؛ "دعوت؛مجموعه داستان کوتاه به انتخاب مسعود امیرخانی"

.

"آخرین پلاک شناسایی را در مشت می فشردیم" اسم اولین داستانش بود. از اسمش معلوم بود که باید در رابطه با خاطرات جنگ یا تفحص باشه.

بدون اینکه تصمیم گرفته باشم داستان رو بخونم چند خط از بالای صفحه رو خوندم.اسم شخص اول داستان علی بود و آدم درستی به نظر می رسید.

کتاب رو برداشتم و به سمت اتاق خدام شیفت شب راه افتادم. علی تصمیم گرفته بود 40 شبانه روز توی کوه محل استقرار گردانشون به یاد دوستان شهیدش خلوت کنه؛ اونم تو زمستون .کوله کوهنوردیش رو آماده کرد بود و یادداشتی رو به در یخچال چسبوند...

  • کرامت حسنی
  • ۲
  • ۰

دو دوست...

به نظرم رفیق بودند؛ دو رفیق صمیمی که در شادی و ملال کنار هم مانده بودند. از حال و روزشان معلوم بود که روزگار سختی را می گذرانند. روزگاری که مجبورشان کرده بود برای خیال زنده بودن هم سر در سطل آشغال های صحن امامزاده فرو برند.
حتی تصور زندگی در کوچه و خیابان هم ترس آور است و چه قدر شجاعند این دو که در این سردی و بی رنگی زمستان در پی حیاتشان می دویدند. فارغ از دلبستگی به مکان و زمان.
متحیر مانده ام که چرا ولگرد خطابشان می کنند ؟! شاید تن کثیفی داشته باشند ، شاید چهره های ترسناکی داشته باشند ، شاید کفش و تن پوشی نداشته باشند اما ول گرد نیستند.
مگر بندگی و دویدن در پی حیات و رسیدن به ممات کار همه ی ما نیست. پس چگونه باور کنم که این دو ولگرد باشند و من نه و ما نه! و مگر همه حیوانات اهل تسبیح و نماز نیستند و مگر این تسبیح و نمازگزاری، آگاهانه نیست؟ (1)

افسوس که فهم پارس کردن هایشان برایم ممکن نبود تا مطمئن شوم سین و حاءِ سبحان الله گفتن هایشان بهتر از من هست یا نه؟!
... این شبها صدای لولاهای زنگ زده ی سطل آشغال های آبی و سفید صحن امامزاده که به زحمت میشود تا کمر در آن دولا شد ، لالایی سوزناک شب های من است و شاید به همان سوز و سرمای شب های بی قراری ام.


(1) الم تر انّ الله یسبح له من فی السموات و الارض و الطیر صافّات کل قد علم صلاته و تسبیحه و الله علیم بما یفعلون

  • کرامت حسنی
  • ۰
  • ۰

دوست داشتم...

دوست داشتم کشاورزی ساده می بودم در روستایی دور از شهر
نه از امواج همیشه همراه تلفن ها خبری بود و نه از این تارهای عنکبوتی گسترده در همه جا اثری
و نه از این دنیای پرهیاهو و خالی از حقیقت رنگی
مرادی داشتم که مریدش باشم
تکه زمینی از دار دنیا که بذر کار بر آن بپاشم
و کلبه ای از چوب و سنگ که در زمستان سخت با تنها بخاری آن مثل دل اهالی روستا گرم گرم می شد
معلمی که درس زندگی بیاموزدم
و دلی که دل نبندد به متاع قلیل دنیا

  • کرامت حسنی
  • ۱
  • ۰

آهای ایهاالعزیز...

تمام دارایی ام گناه است و کمی اشک!
نه اینکه مثل آن پیرزن ، بخواهم تو را بخرم، نه!
تو بیا مرا بخر...
مگر نه اینکه پدرانت برده می خریدند و آزاد می کردند ...

بیا و این بنده ی "روسیاه از گناه" را بخر... آزاد نکردی ، نکردی ...
...
خوش آن بنده که دربند تو باشد...
  • کرامت حسنی
  • ۱
  • ۰

آهای ایهاالعزیز...
میدانی اینجا کسی به فکر تو نیست؟!
میدانی که اینجا ، یعقوبی نشسته در کلبه ی احزان نداری؟!
میدانی زلیخا های زمانه درگیر زیبایی مدعیان دروغین شده اند و نه تو؟!
میدانی که اینجا قحطی است؛ قحطی خدا؟!

آهای ایها العزیز...
مگر تو عزیز خدا نیستی؟!
پس خود دعا کن برای خود...
دعا کن که بیایی ... 
برای آن کودک کشته شده در عراق و سوریه و بحرین و سومالی و ...
برای آن جوان شیعه ی پاکستانی و افغان که به جرم ارادت به پدرانت کشته میشود ...
برای آن زن محجبه که به جرم داشتن حجاب ، سیلی خورد و از تیزی چاقوی ضاربش شهید شد ...
دعا کن که بیایی... نه برای من ، که بود و نبود تو برای من همین قدر است که زمین مرا نبلعد!
راستی گفتم سیلی! ... نمی خواهی بیایی؟!
  • کرامت حسنی