سیب سبز

سیب سبز

حرفی نیست جز اینکه برای دیدن روی ماه خدا آمده ایم...دروازه ی شهادت نداریم! تنها معبری تنگ مانده... لکن دل را باید صاف کرد...باور کن با همین جنگ نرم می شود روی ماه خدا را بوسید.

آخرین مطالب

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شب نوشته» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

خیال...

هرشب منم و خیال جانان...

Kissing_the_Moon@

  • کرامت حسنی
  • ۰
  • ۱

مقصد کجاست؟

به قدر زق زق زدن نوک انگشتان پا، پیاده روی کردیم.من و تنهایی،با جیب های خالی مان. البته تنهایی ام جیب ندارد. تنهایی ام هوس سیگار کرده بود، از آن بهمن های سفیدِ پایه کوتاه؛ و من که سیگار نمی کشیدم پیشنهاد به ادامه حرکت دادم تا حداقل قبل از رسیدن طوفان به مقصد رسیده باشیم.

مقصد کجاست؟ نمیدانم ؛ شاید #مقصد همین رفتن است، همین گذشتن و گذرکردن...

میرفتیم و هوا به غایت سرد بود و یخناک. به قدری سرد که حتی سگ هم پر نمیزد چه برسد به آدمیزاد. البته من آدمیزاد بودم ولی تنهایی ام نه... تنهایی ام می توانست به #ماه پربزند

ماه همان شیئ آسمانی سفید پررنگ! است که امشب کامل بود؛ تنهایی ام میتوانست به ماه پر بزند ولی اگر پر میزد من تنهاتر میشدم پس ماند و دوباره هوس #سیگار کرد.از همان بهمن های سفید پایه کوتاه...
در کوچه پس کوچه های تاریک و غمگین و سیاه و سفید دهه ی 50 بودیم و قدم میزدیم، از آن کوچه هایی که تیربرق های چوبی داشتند و نوری بیجان. کوچه های پیر و خسته و تنها... کاش قبل از #طوفان به مقصد میرسیدیم #مقصد کجاست؟!
 
  • کرامت حسنی
  • ۱
  • ۰

کاش بیدار میشدم...

خوابیده بودم و خواب میدیدم که در خوابم ، خوابیده ام و کابوس می بینم! در خوابم میدیدم بختکی سنگین با تمام سنگینی اش روی سینه ام نشسته است و من مدام تلاش می کردم که تکانی بخورم . یادم نیست کدام ذکر خلاصم کرد شاید لااله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین بود!

اما بالاخره از خواب پریدم؛اذان گفته بودند؛ نماز خواندم!
و دوباره خواب!
کاش بیدار میشدم...

  • کرامت حسنی
  • ۲
  • ۰

ساعت 8 صبح امتحان ریاضی داشتم.مثل همیشه سوالات آسون رو بلد بودم و حوصله ی حل تمرینات سخت رو هم نداشتم.جزوه ی درسی امتحان بعدیم رو که پس فردا بود باز کردم و  شروع به خوندن کردم ، اما به اولین تمرین سخت که رسیدم گذاشتمش روی تخت.

بلند شدم و چرخی دور ضریح امامزاده زدم و مثل همیشه سر به هوا و عقب عقب خارج شدم.همیشه آیینه کاری های سقف گنبدی امامزاده رو دوست داشتم هرچند که اون چندتیکه آینه ی کنده شده از گوشه ی سقف بدجور توی چشمم میزد.از قفسه ی کتابی که جلوی درب ورودی امامزاده بود کتابی برداشتم؛ "دعوت؛مجموعه داستان کوتاه به انتخاب مسعود امیرخانی"

.

"آخرین پلاک شناسایی را در مشت می فشردیم" اسم اولین داستانش بود. از اسمش معلوم بود که باید در رابطه با خاطرات جنگ یا تفحص باشه.

بدون اینکه تصمیم گرفته باشم داستان رو بخونم چند خط از بالای صفحه رو خوندم.اسم شخص اول داستان علی بود و آدم درستی به نظر می رسید.

کتاب رو برداشتم و به سمت اتاق خدام شیفت شب راه افتادم. علی تصمیم گرفته بود 40 شبانه روز توی کوه محل استقرار گردانشون به یاد دوستان شهیدش خلوت کنه؛ اونم تو زمستون .کوله کوهنوردیش رو آماده کرد بود و یادداشتی رو به در یخچال چسبوند...

  • کرامت حسنی
  • ۲
  • ۰

دو دوست...

به نظرم رفیق بودند؛ دو رفیق صمیمی که در شادی و ملال کنار هم مانده بودند. از حال و روزشان معلوم بود که روزگار سختی را می گذرانند. روزگاری که مجبورشان کرده بود برای خیال زنده بودن هم سر در سطل آشغال های صحن امامزاده فرو برند.
حتی تصور زندگی در کوچه و خیابان هم ترس آور است و چه قدر شجاعند این دو که در این سردی و بی رنگی زمستان در پی حیاتشان می دویدند. فارغ از دلبستگی به مکان و زمان.
متحیر مانده ام که چرا ولگرد خطابشان می کنند ؟! شاید تن کثیفی داشته باشند ، شاید چهره های ترسناکی داشته باشند ، شاید کفش و تن پوشی نداشته باشند اما ول گرد نیستند.
مگر بندگی و دویدن در پی حیات و رسیدن به ممات کار همه ی ما نیست. پس چگونه باور کنم که این دو ولگرد باشند و من نه و ما نه! و مگر همه حیوانات اهل تسبیح و نماز نیستند و مگر این تسبیح و نمازگزاری، آگاهانه نیست؟ (1)

افسوس که فهم پارس کردن هایشان برایم ممکن نبود تا مطمئن شوم سین و حاءِ سبحان الله گفتن هایشان بهتر از من هست یا نه؟!
... این شبها صدای لولاهای زنگ زده ی سطل آشغال های آبی و سفید صحن امامزاده که به زحمت میشود تا کمر در آن دولا شد ، لالایی سوزناک شب های من است و شاید به همان سوز و سرمای شب های بی قراری ام.


(1) الم تر انّ الله یسبح له من فی السموات و الارض و الطیر صافّات کل قد علم صلاته و تسبیحه و الله علیم بما یفعلون

  • کرامت حسنی