سیب سبز

سیب سبز

حرفی نیست جز اینکه برای دیدن روی ماه خدا آمده ایم...دروازه ی شهادت نداریم! تنها معبری تنگ مانده... لکن دل را باید صاف کرد...باور کن با همین جنگ نرم می شود روی ماه خدا را بوسید.

آخرین مطالب

۱۷ مطلب با موضوع «گاه کتاب» ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

ایهام...

کتاب بخوانیم...

  • کرامت حسنی
  • ۰
  • ۰

کتاب بخوانیم...

  • کرامت حسنی
  • ۰
  • ۰

رهش...

کتاب بخوانیم...

  • کرامت حسنی
  • ۲
  • ۰

یکی از کتاب های خوبی که تو این مدت قرنطینه خوندم
آن مرد با باران می آید...

  • کرامت حسنی
  • ۱
  • ۰

کتابی پر از حوادث تلخ و عبرت‌آموز، شکنجه،تعقیب و گریز،مبارزه و از خودگذشتگی
روایتی خواندنی از انقلاب

  • کرامت حسنی
  • ۱
  • ۰

خاطرات سفیر

استاد گفت:«وقتی اتفاق بیفته که دیگه خیلی دیره» به استاد لبخند زدم. حس می کردم از چیزی حرف میزنه که میفهمم.

استاد پرسید: «سخنرانی هِروِه رو گوش کردی؟» گفتم: «بله!»
-بیست سال قبل توی یه کنفرانس سخنرانی داشتم. اون روز، بعد از تموم شدن حرفای من، حضار همین‌قدر با شور و حرارت برای من دست زدند و تشویقم کردند...

  • کرامت حسنی
  • ۱
  • ۰

ارمیا...

علم می گوید ‎ماهی بخاطر دور شدن از آب،به دلایل طبیعی می میرد.اما هر کس بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد،تصدیق می کند که ماهی از بی آبی به دلیل طبیعی نمی میرد.
ماهی به خاطر آب خودش را می کشد!
‏خشم،عجز،‎ تنهایی
اینها لغاتی علمی نیستند.
‎ارمیا ماهی بی دست و پای حلال گوشتی شده بود روی زمین!


کتاب_بخوانیم
‎رضا_امیرخانی

  • کرامت حسنی
  • ۰
  • ۰

رویای نیمه شب...

روزگاری با ریحانه هم بازی بودم و حالا پسندیده نبود که حتی نگاهش کنم. دیگرآن کودکان دیروز نبودیم. گذشت زمان با آنچه در چنته داشت، بین ما دیواری نامرئی کشیده بود. پدربزرگ با اخمی دلپذیر دستش را دراز کرد. مادر ریحانه گوشواره ها را کف دست او گذاشت.

- نه خانم، این اصلاً در شأن ریحانه عزیزما نیست. کسی که حافظ قرآن است و احکام و تفسیر می داند، باید گوشواره ای از بهشت به گوش کند.

  • کرامت حسنی
  • ۰
  • ۰

نامیرا...

و اما من! هرگز برای امام خویش تکلیف معین نمی کنم،که تکلیف خود را از حسین می پرسم. و من حسین را نه فقط برای خلافت، که برای هدایت می خواهم. و من ... حسین را برای دنیای خویش نمی خواهم که دنیای خود را برای حسین می خواهم.

آیا بعد از حسین کسی را می شناسی که من جانم را فدایش کنم؟
و رفت
عبدالله مات ماند. وقتی مرد دور شد، عبدالله لحظه ای به خود آمد. برگشت و اسب خویش را آورد و مرد را صدا زد:
"صبرکن تنها و بی مرکب هرگز به کوفه نمیرسی!"
مرد ایستاد و افسار اسب را گرفت و گفت:
بهای اسب چقدر است؟
دانستن نام تو!
مرد سوار بر اسب شد:
من قیس بن مسهر صیداوی هستم ، فرستاده ی حسین بن علی!
و تاخت...

  • کرامت حسنی
  • ۰
  • ۰

دختر شینا...

  • کرامت حسنی