روزگاری با ریحانه هم بازی بودم و حالا پسندیده نبود که حتی نگاهش کنم. دیگرآن کودکان دیروز نبودیم. گذشت زمان با آنچه در چنته داشت، بین ما دیواری نامرئی کشیده بود. پدربزرگ با اخمی دلپذیر دستش را دراز کرد. مادر ریحانه گوشواره ها را کف دست او گذاشت.
- نه خانم، این اصلاً در شأن ریحانه عزیزما نیست. کسی که حافظ قرآن است و احکام و تفسیر می داند، باید گوشواره ای از بهشت به گوش کند. اما متأسفانه چنین گوشوارهای نداریم، ولی بگذارید ببینم کدام یک از گوشواره هایی که داریم، برای دخترم برازنده است. پدربزرگ از پشت قفسه ها بیرون آمد و به گوشواره ای زیبا و گرانبها که من طراحی کرده و ساخته بودم، اشاره کرد. خوشحال شدم که آن را برای ریحانه انتخاب کرده بود؛ هرچند بعید میدیدم که مادرش زیربار قیمت آن برود. گوشواره را بیرون آوردم و به پدربزرگ دادم.
- طراحی و ساخت این گوشواره، کارهاشم است. حرف ندارد! مادر ریحانه گوشواره ها را گرفت وورانداز کرد.
- واقعاً قشنگند، ولی ما چیزی ارزان قیمت می خواهیم پدربزرگ به جای اولش برگشت.
- اجازه بفرمایید! من میخواهم نظر ریحانه خانم را بدانم. توچه می گویی دخترم؟ خیلی ساکتی. کنجکاوانه به ریحانه نگاه کردم تا ببینم چه میگوید. شبحی از صورتش را درنوردیدم. همان ریحانه روزگار گذشته بود. از وقتی آمده بود، به جعبه آیینه کنارش نگاه میکرد. انگار جواهرات مغازه برایش جذابیتی نداشتند. . .