استاد گفت:«وقتی اتفاق بیفته که دیگه خیلی دیره» به استاد لبخند زدم. حس می کردم از چیزی حرف میزنه که میفهمم.
استاد پرسید: «سخنرانی هِروِه رو گوش کردی؟» گفتم: «بله!»
-بیست سال قبل توی یه کنفرانس سخنرانی داشتم. اون روز، بعد از تموم شدن حرفای من، حضار همینقدر با شور و حرارت برای من دست زدند و تشویقم کردند...
-خیلی خوبه.
-اما اون روز من دقیقا برعکس حرفایی رو که امروز هروه زد ثابت کرده بودم...
-…
-بیست سال با تئوریام کنفرانس دادم و برام دست زدن ... و امروز هروه خلاف اون حرفا رو ثابت میکنه و براش همون قدر دست می زنن...
- ...
-«حضار» کارشون دست زدنه... این تویی که باید بدونی زندگیت رو داری وقف اثبات چی می کنی... - ...
-میفهمی دخترم؟... این مهمترین درس زندگی من بود.
- ...
- ...
- ...
-به حرف استاد خیلی فکر کردم.استاد آدم فهیمی بود که این موضوع ذهنش رو درگیر کرده بود. کاش توی دنیایی زندگی می کردم که استاداش حکیم بودن. کاش استادی داشتم که علم را با حکمت یاد میداد.
#خاطرات_سفیر#کتاب_بخوانیم#نیلوفر_شادمهری
- ۹۸/۱۱/۱۲
خااا