وقتی توی بیمارستان دستای سرد و خونزدشو توی مشت گرفته بودمو چشمای پر از اشکم خیره به نگاه بیرمق اما مصمم و بی تشویش محمد دوخته شده بود، انگار همه خاطراتی رو که باهم داشتیم؛ از جلوی چشمام رژه میرفتن. روزی رو که زیر مشت و لگد بیژن، از دماغم خون زیادی میرفت و توی همون حالت سرگیجه که همه چی رو مثل سایه اطرافم می دیدم؛ ضربه بعدی پیژن منو از منگی بیرون آورد و صدای نامفهوم فحش های پی در پی اونودارودستش توی گوشم پیچید و منتظر مشت بعدی بودم؛ صدای فریاد "آقای موستوفی" رو شنیدمو دستی که ساعد بیژن رو روی هوا گرفته بود و پریده بود وسط گود، که خودشو با هیکل ریزه میزش جلوی غول مدرسه سپر بلای من کنه؛ رو دیدم...