به نظرم رفیق بودند؛ دو رفیق صمیمی که در شادی و ملال کنار هم مانده بودند. از حال و روزشان معلوم بود که روزگار سختی را می گذرانند. روزگاری که مجبورشان کرده بود برای خیال زنده بودن هم سر در سطل آشغال های صحن امامزاده فرو برند.
حتی تصور زندگی در کوچه و خیابان هم ترس آور است و چه قدر شجاعند این دو که در این سردی و بی رنگی زمستان در پی حیاتشان می دویدند. فارغ از دلبستگی به مکان و زمان.
متحیر مانده ام که چرا ولگرد خطابشان می کنند ؟! شاید تن کثیفی داشته باشند ، شاید چهره های ترسناکی داشته باشند ، شاید کفش و تن پوشی نداشته باشند اما ول گرد نیستند.
مگر بندگی و دویدن در پی حیات و رسیدن به ممات کار همه ی ما نیست. پس چگونه باور کنم که این دو ولگرد باشند و من نه و ما نه! و مگر همه حیوانات اهل تسبیح و نماز نیستند و مگر این تسبیح و نمازگزاری، آگاهانه نیست؟ (1)
افسوس که فهم پارس کردن هایشان برایم ممکن نبود تا مطمئن شوم سین و حاءِ سبحان الله گفتن هایشان بهتر از من هست یا نه؟!
... این شبها صدای لولاهای زنگ زده ی سطل آشغال های آبی و سفید صحن امامزاده که به زحمت میشود تا کمر در آن دولا شد ، لالایی سوزناک شب های من است و شاید به همان سوز و سرمای شب های بی قراری ام.
(1) الم تر انّ الله یسبح له من فی السموات و الارض و الطیر صافّات کل قد علم صلاته و تسبیحه و الله علیم بما یفعلون