آهای ایهاالعزیز...
تمام دارایی ام گناه است و کمی اشک!
نه اینکه مثل آن پیرزن ، بخواهم تو را بخرم، نه!
تو بیا مرا بخر...
مگر نه اینکه پدرانت برده می خریدند و آزاد می کردند ...
آهای ایهاالعزیز...
میدانی اینجا کسی به فکر تو نیست؟!
میدانی که اینجا ، یعقوبی نشسته در کلبه ی احزان نداری؟!
میدانی زلیخا های زمانه درگیر زیبایی مدعیان دروغین شده اند و نه تو؟!
میدانی که اینجا قحطی است؛ قحطی خدا؟!