ساعت 8 صبح امتحان ریاضی داشتم.مثل همیشه سوالات آسون رو بلد بودم و حوصله ی حل تمرینات سخت رو هم نداشتم.جزوه ی درسی امتحان بعدیم رو که پس فردا بود باز کردم و شروع به خوندن کردم ، اما به اولین تمرین سخت که رسیدم گذاشتمش روی تخت.
بلند شدم و چرخی دور ضریح امامزاده زدم و مثل همیشه سر به هوا و عقب عقب خارج شدم.همیشه آیینه کاری های سقف گنبدی امامزاده رو دوست داشتم هرچند که اون چندتیکه آینه ی کنده شده از گوشه ی سقف بدجور توی چشمم میزد.از قفسه ی کتابی که جلوی درب ورودی امامزاده بود کتابی برداشتم؛ "دعوت؛مجموعه داستان کوتاه به انتخاب مسعود امیرخانی"
.
"آخرین پلاک شناسایی را در مشت می فشردیم" اسم اولین داستانش بود. از اسمش معلوم بود که باید در رابطه با خاطرات جنگ یا تفحص باشه.
بدون اینکه تصمیم گرفته باشم داستان رو بخونم چند خط از بالای صفحه رو خوندم.اسم شخص اول داستان علی بود و آدم درستی به نظر می رسید.
کتاب رو برداشتم و به سمت اتاق خدام شیفت شب راه افتادم. علی تصمیم گرفته بود 40 شبانه روز توی کوه محل استقرار گردانشون به یاد دوستان شهیدش خلوت کنه؛ اونم تو زمستون .کوله کوهنوردیش رو آماده کرد بود و یادداشتی رو به در یخچال چسبوند...