حدود ساعت های 2 و 3 صبح بود که از پای سیستم بلندشدم که بخوابم.مطابق معمول خوابم نمیبرد.گوشیم رو برداشتم و پیغومچه1 هام رو مرور کردم.از تبریک سال نو و عید فطر و دعوت به راهپیمایی 22 بهمن داشتم تا حضور در جلسه و بعدا زنگ میزنم.
"من الان تو جلسه ام ، بعدا زنگ بزن" و انتخاب کردم و برای پنج شیشتا از بچه ها فرستادم و گوشیم رو ، تو حالت سکوت گذاشتم که احیانا این وسط یه نفر از من مجنون تر پیدا نشه که زنگ بزنه و من رو از خواب بیدار کنه!
حالا جواب هایی که فرستادن هم برای خودش جالبه
میثم : عِه
ابوالفضل (ملقب به حاج عمو) : تو جلسه ی فامیلتونی! صبح خروس خون؟
ابوالفضل (ق) : وژدانن رد کردی علی
مسعود : ن خیالت جمع ، دعات کردم دیگه امید به خدا ان شاءا.. فرجی بشه
ابوالفضل (ر) : سلام من تازه اومدم بیرون از جلسه کار داشتی؟ [خدایی براش دعا کنید ، این از مریض منظور هم بدتره]
حسین (م) : جلسه تموم شد؟
1 : پیامک