سیب سبز

سیب سبز

حرفی نیست جز اینکه برای دیدن روی ماه خدا آمده ایم...دروازه ی شهادت نداریم! تنها معبری تنگ مانده... لکن دل را باید صاف کرد...باور کن با همین جنگ نرم می شود روی ماه خدا را بوسید.

آخرین مطالب
  • ۲
  • ۰

ساعت 8 صبح امتحان ریاضی داشتم.مثل همیشه سوالات آسون رو بلد بودم و حوصله ی حل تمرینات سخت رو هم نداشتم.جزوه ی درسی امتحان بعدیم رو که پس فردا بود باز کردم و  شروع به خوندن کردم ، اما به اولین تمرین سخت که رسیدم گذاشتمش روی تخت.

بلند شدم و چرخی دور ضریح امامزاده زدم و مثل همیشه سر به هوا و عقب عقب خارج شدم.همیشه آیینه کاری های سقف گنبدی امامزاده رو دوست داشتم هرچند که اون چندتیکه آینه ی کنده شده از گوشه ی سقف بدجور توی چشمم میزد.از قفسه ی کتابی که جلوی درب ورودی امامزاده بود کتابی برداشتم؛ "دعوت؛مجموعه داستان کوتاه به انتخاب مسعود امیرخانی"

.

"آخرین پلاک شناسایی را در مشت می فشردیم" اسم اولین داستانش بود. از اسمش معلوم بود که باید در رابطه با خاطرات جنگ یا تفحص باشه.

بدون اینکه تصمیم گرفته باشم داستان رو بخونم چند خط از بالای صفحه رو خوندم.اسم شخص اول داستان علی بود و آدم درستی به نظر می رسید.

کتاب رو برداشتم و به سمت اتاق خدام شیفت شب راه افتادم. علی تصمیم گرفته بود 40 شبانه روز توی کوه محل استقرار گردانشون به یاد دوستان شهیدش خلوت کنه؛ اونم تو زمستون .کوله کوهنوردیش رو آماده کرد بود و یادداشتی رو به در یخچال چسبوند... با علی همراه شدم . چند کیلومتری رو با علی توی مینی بوس نشسته بودم و با هم به سمت محل استقرار گردان حرکت میکردیم که یکی از خدام خواهر با برادرش و پسرش و برادرزادش اومدند داخل اتاق چای بخورند.نخواستم جمعشون رو بهم بزنم و بعد از سلام و احوال پرسی به بهانه ی هواخوری از در خروجی کنار اتاق زدم بیرون.هوا ابری بود و باد می اومد.سفیدی ماه از پشت ابر مشخص بود.صحن امامزاده با چراغ های خاموش و بدون نور مهتاب ، تقریبا تاریک بود . مجبور شدم زیر یکی از آلاچیق های دور صحن امامزاده بایستم تا نور بیشتری برا کتاب خوندن داشته باشم.صدای پرچم روی گنبد که تو باد پیچ میخورد از صدای همهمه ی لاستیک ماشین های گذری دور میدون امامزاده و خش خش برگ ها و تیکه پلاستیک هایی که تو باد اینور و اونور می رفتند بیشتر بود.حتی از صدای اگزوز مینی بوس و غرغرهای راننده ی اون که مجبور بود بین راه بایسته وسایل علی رو از صندوق بیرون بیاره.

کتاب رو باز کردم.باران میبارید و بعد از یک روز پیاده روی هنوز به محل گردان نرسیده بودیم. شب رو باید روی درخت بلوط میخوابیدیم.اما فقط به اندازه ی یک نفر جا بود ؛برای همین مجبور شدم به امامزاده برگردم. صبح بعد از نماز ، دوباره با هم به سمت گردان براه افتادیم و بالاخره بعد از دو روز کوهپیمایی به محل گردان رسیدیم. چادر گروهانش رو میدیدم. چادر کمی دورتر از چادرهای دیگه بود و تشکیل شده بود از دوتا چادر کوچکتر که از انتها به هم وصل شده بودند.رفتم توی چادر. با پتوهای آویزون از دیواره ها و چراغ نفتی وسط چادر ، کمی گرم شده بود.سرم خورد به یکی از فانوس های نفتی آویزون از سقف چادر.یکی از اونور چادر به حاجی می گفت : حاجی جون توی این فانوس یه ذره آب هویج بریز. مسئول تدارکات گروهان بود .حاجی رو ندیدم و فقط صدای خنده ها رو شنیدم. علی تو این مدت غار کوچیکی توی دل کوه پیدا کرده بود و با چندتکه چوب در و پیکری براش ساخته بود.هرچند کوچیک بود ولی به اندازه کافی گرم بود که برف کوهستان رو بتونیم تحمل کنیم.سرمای کتاب رو حس میکردم.برگشتم داخل حرم امامزاده.توی همین چند دقیقه اتاق شیفت خالی شده بود.کمدم رو باز کردم و نایلون نونی که از خونه آورده بودم برداشتم و پای تخت چوبی نشستم.غربت داستان و تنهایی و بغض علی در فراق دوستانش به سراغ منم اومده بود.از علی جدا شدم. بغضم رو با تکه نونی خوردم و شروع به نوشتن کردم : ساعت 8 صبح امتحان ریاضی داشتم ، سوالات آسون رو...

 

علاف 30/10/93

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی